میره سفر سرباز
با خاطر آسوده
ساده و بی تردید
میدونه که نابوده
دل میده به دل کشتن
اگرچه باز میخنده
سرباز آینه رو هر بار
داره به رگبار می بنده
شرح ندونم هاش
خودزنی و مرگه
انگار که بیزاره
سرباز دلش تنگه
من عاشق سرباز توام ستوان! مگه یادت رفته؟ اون قبل از اینکه تیربارچی تو باشه، همسر من بوده! تو از من چی میخوای؟ اون همسر رسمی منه، تو مرد باایمانی هستی، مگه نه؟ از نظر کلیسا من هنوزم همسر اون هستم! حتی اگه نباشه... من امانتِ اون سربازم، و بهش قول دادم تا وقتی از جنگ برگرده امانتش رو صحیح و سالم بهش برگردونم. اونقدر می مونم تا خبری ازش بیاد. تو آدم باایمانی هستی، کتاب مقدس رو هم خوندی، مگه نه؟ خداوند حوّا رو برای آدم خلق کرد، نه برای دوتا آدم!...
کنگره :
PIR۸۱۵۹ /الف۵۲۵ت۹ ۱۳۹۶