نظر شما چیست؟
روزی روزگاری پسر چوپانی در دهکده ای زندگی می کرد.

او هر روز گوسفندها رو برای چریدن به دامنه ی کوه می برد تا علف ها و گیاهان تازه بخورند.

یک روز که حوصله ی پسرک چوپان سر رفته بود، تصمیم گرفت کاری بکنه تا سرگرم بشه.

اون به بالای تپه رفت و فریاد زد: گرگ … گرگ….

اما گرگی وجود نداشت. اون به همه دروغ گفته بود و خیلی زود نتیجه ی این کارش رو دید…

کتاب های مشابه چوپان دروغ گو