داستان در فضای بومی و محلی یکی از روستاهای ییلاقی استان یزد اتفاق می افتد که در آن دو نوجوان به عنوان شخصیت های محوری داستان همزمان با روز عاشورا همراه مردم با نیروهای رژیم ستم شاهی درگیر می شوند و این حرکت سرآغازی برای قیام روستائیان علیه ظلم و استبداد است...
اسب سفید پدرم را دو تا از ژاندارم ها آورده بودند؛ با زین واژگون و یال و کوپال خونین. من فقط جیغ بلند و کشدار مادرم مانده توی ذهنم که همانجا لب استخر پس افتاد. خانم آغا، مثل همیشه، تا بخواهد شال سیاهش را سر کند و عقب گالش هایش بگردد، دیر شده بود. پیرزن عصا به دست و نفس زنان وقتی رسید که ژاندارم ها مشغول تعریف کردن قضیه برای شکرالله بودند. زن ها هنوز سرگرم به هوش آوردن مادرم بودند که شکرالله با آن چشم های خیسِ پُف آلود، رو به من گفت: «بدوکوچک خان، بدو خانم آغا را خبر کن.»
تنها حامی پدرم برای نگه داشتن زمین هایش خانم آغا بود. برای همین هم خیلی برایش مهم بود بداند چه بر سر پدرم آمده. یعنی راستش اصل قضیه را خود ژاندارم ها هم نمی دانستند. یکیشان که دراز بود و سبزه چهره می گفت:«ما اصلاً آقا مهندس را ندیدیم. فقط همین اسب بی صاحب بود که کنار گوراب برای خودش می چرید. راستش اول فکر کردیم شاید مهندس همان دور و اطراف باشد. برای همین هم بنا کردیم به صدا زدن. اما خوب خبری نبود که نبود.»
آن یکی ژاندارم خپله با موهای فرفری، که مثلاً سعی داشت حرف های هم قطارش را تأیید کند، تند و تند سر تکان می داد، اما عاقبت هم طاقت نیاورد و پقی زد زیر گریه که «خدا نصیب هیچکس نکند خانم، وقتی که اسب را اینطور خونین و مالین دیدیم، یکهو خیال برمان داشت که اصلاً شاید آن خدابیامرز ...»
کنگره :
PIR۸۰۲۲ /ک۹۸۵ب۴ ۱۳۹۶
شابک :
978-600-03-1685-3
شابک دیجیتال :
978-600-03-2741-5