ناهید: روم نشد به آقاجون و مادرت زنگ بزنم...گفتم به تو راحتتر میتونم حرفمو بگم.
فرید: (کمی ترسیده)اتفاقی افتاده؟
ناهید چند وقته یه ترسی افتاده تو زندگیم که...
نمیتواند ادامه ی حرفش را بزند.فرید کمی نگران می شود.
فرید: بگم یه آب قندی چیزی بیاره؟
ناهید: نگران فرهادم...
فرید...؟
ناهید: فرهاد سابقه ی خودکشی داشته؟...
کنگره :
PN۱۹۹۷ /آ۱ک۴ ۱۳۹۴