غلامحسین دولت آبادی؛ آراز بارسقیان:
ای کاش نفسم بند نمی آمد
زبانم به لکنت نمی افتاد
و یک سر می باریدم
روز و شب و مجالی می ماند
تا دمی سیاه سربرآرد در آنی
پذیرنده ی این همه ی من می شستمش می بردمش و خاکش می کردم
که در او درغلتم ای کاش خاک پذیرنده بوده
کاشکی سر سازگاری داشت تا من باران
در شب مردادی
در شبی که آسمان خاکستری سرخ می زد ببارم
ببارم
بر سر این شهر یک میلیارد رویا
ببارم تا بی نهایت
تا انتهای زمین
تا انتهای زمان
تا انتهای زمین
تا انتهای زمان
تا انتهای انتها...
کنگره :
PIR8047 /و68پ8 1394