خواب دیدم هزاران هزار اسبِ سپیدِ تک شاخ، با بال های سپیدِ بلند، آبیِ آسمون رو طی می کنند... دیگه صدای سنجاقک ها و زَنجِره ها رو نشنیدم... مسخِ این بی کران بودم... از بدنشون چنان نوری ساطع می شد که چشم هام رو می زد... نه... نباید چشم هام رو ببندم... نباید... نباید.
بال هاشون رو جمع کردند و به سمت من اومدن... به سمت زمین... همه جا در سپیدی فرو رفته بود... سپیدی مطلق... از بین یال ها و دُمِ سپید و بلندشون هزاران هزاران قاصدک پَر می کشید و فضای دشت رو پُر از حس غریبی می کرد که تابه حال ندیده بودم... از سُم هاشون شراره های نورِ سپید و بنفشی بیرون می جهید که حاشیه ی تنشون رو پُر از کهکشان می کرد...
خدایا... این جا کجاست؟ از ترس، زیبایی مطلق و نور، بی اختیار چشم هام بسته شد... و ای کاش نمی شد... ای کاش...
کنگره :
PIR۸۰۲۲ /ق۲۴ت۸ ۱۳۹۰