جیمز به مراسم خاکسپاری آمده بود اما همسرش نه؛او نمی توانست بچه ها را تنها بگذارد.این چیزیست که جیمز گفت.همسر جیمز به او گفته بود که قصد آمدن ندارد.همسرش هرگز نمی خواست نیویورک را ترک کند ، مگر به قصد اروپا یا تعطیلات تابستانی. الن و آدلاید آنجا بودند و احساس وظیفه می کردند اما شوهر هیچ یک از آنها نیامده بود.آخرین برنامه ها و مراسم به پایان رسیده بود. همگی آنها نهار بسیار بی روح و غم انگیزی صرف کرده بودند و می خواستند با قطار شبانه به خانه های خود بازگردند. قرار بود مشاور حقوقی خانواده سر ساعت 4 بیاید تا وصیت نامه را بخواند.جیمز گفت:این کاری صرفا تشریفاتیه،نباید چیز زیادی مونده باشه.آدلاید تصدیق کرد:نه،نباید چیزی مونده باشه.الن آهی کشید و گفت:بیماری دراز مدت همه چی را می بلعه وتموم می کنه...
نظر دیگران //= $contentName ?>
موضوع داستان عالی بودازانسانهای مقتدرخوشم می اید....
عالی بهترین هدیه را میدهید خصوصا کتابهای صوتی عالی ..چون ما بچهای دیروز 1330 کمتر چشم داریم شب راحت با گوشی ی...
یک کتاب خیلی معمولی با داستان کسل کننده. بدون داشتن نکته ای در داستان...
خیلی جالبه هم کتاب هم بیشتر نرم افزار خواهشا کاری کنید که اگه مثلا پنج تا کتاب خریدیم یه جایزه بگریم مثلا بتون...