کتاب در دل طوفان اثر فاخر کریستین هانا؛ دربارهی روزگار سخت آمریکاست، دورهی وقوع بدترین فاجعهی زیست محیطی در تاریخ، ورشکستگی اقتصادی و بیکاریهای گسترده.
دورهای که مردم محتاج و ترسان از آینده، دسته دسته از کار اخراج میشدند. اگر به رمانهای سیاسی علاقهمند هستید کتاب در دل طوفان اثریست جذاب و هیجانانگیز؛ اتفاقات رخ داده در داستان منطبق با سیر حوادث واقعی تاریخی است، اما قهرمان این رمان شخصیتی خیالی دارد که نمایندهی صدها هزار مرد و زن و کودکی است که در دههی ۱۹۳۰ در جستوجوی زندگی بهتر به غرب میروند، با وجود قدرت و شجاعت مثال زدنی شان، فقط به دنبال نجات و امید به زندگی بهتر هستند.
در تاریکی پیش از سپیده دم صبح، لوریدا در کلبه را باز کرد و بیرون آمد. جلسۀ شب گذشتۀ اتحادیۀ کارگران به او هیجان و نیرویی مضاعف داده بود. کمونیستها برای شکلگیری اعتصاب سخت تلاش میکردند؛ اما آنها به کسانی مانند لوریدا نیاز داشتند که خبرها را به ساکنان اردوگاهها برسانند. کمونیستها به تنهایی از پس این کار بر نمیآمدند.
شب قبل ناتالیا به لوریدا گفته بود: «ولی فراموش نکن که خیلی خطرناکه. من وقتی بچه بودم از نزدیک شاهد انقلاب مردم بودم. خیابونها رو خون گرفته بود. حتی یه لحظه هم یادت نره که قدرت، یعنی پول و اسلحه و نیروی انسانی، به طور کامل در اختیار طرف مقابله.» و لوریدا پاسخ داده بود: «ما هم جون و دلمونرو گذاشتیم برای مبارزه.» ناتالیا دود سیگارش را بیرون داده و گفته بود: «آره و مختونرو. پس ازشون خوب استفاده کنین.» لوریدا درِ کلبه را پشت سرش بست و چرخی در اردوگاه زد. میتوانست صدای مردم را بشنود که داشتند برای شروع یک روز تازه آماده میشدند، سفره میانداختند، ناهارهایشان را بستهبندی میکردند.
صف درازی مقابل دستشویی شکل گرفته بود. اما سکوت مردم پدیدۀ تازه و نگران کنندهای بود. هیچ کس نه میخندید، نه چیزی میگفت. ترس زیر پوست اردوگاه رخنه کرده بود. کارگرها همه میدانستند چند نفری بینشان نفوذ کردهاند که در خدمت اربابان قدرتاند. متأسفانه نمیتوان خائن و غیرخائن را از هم تشخیص داد مگر وقتی که اطلاعات به گوش آنکه نباید، برسد و آنچه نباید، بشود!.. .