یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
اون طرف یه کوه بلند در وسط دره ای نه چندان عمیق، ده ای بود پر از آدمای خوب و پرکار.
گله های گوسفندان هر روز صبح از ده خارج می شدند و شبانگاه به ده باز می گشتند.
در اطراف ده زمینهایی سرسبز، پر از علف های خوشمزه وجود داشت.
این ده چند نفر چوپان داشت. یکی از اونها، پسرکی خوب و مهربون، به نام شاهرخ بود که گوسفندان گله را خیلی دوست می داشت.
دیویی :
دا300الف971ب1389