وقتی فهمید رفتنی است به تکاپو افتاد. سراسیمه و سرگشته، نگران روزهای اندک پیش رو بود و دریای کارهای ناتمام... از کجا شروع کنم؟ نمایشنامه های نیمه کاره، طرح های عقیم مانده، ناگفته های لاله زار. ناگفته ها... ناگفته ها.
اما مگر درد و رنج سرطان امانش می داد؟! خوره به جانش افتاده بود و به هیچ صراطی مستقیم نمی شد. جنگ نابرابری بود، جنگ محمود استادمحمد با همه تُردی و نازک دلی اش در برابر عفریت حرامزاده ی این درد بی درمان.
به پایان نزدیک می شد و خوب می دانست مفر و مخرجی در این راه نیست پس تنها یک امید باقی ماند، چاپ و نشر کتاب پیش رویتان...
کنگره :
PIR7953 /س2ی71392