... من اصلا نمی خوام ببافم؛ به خطر این که بافتنی های ما رو بافتن، اون از مادرک که مدام برام شال می بافت این از تو که مدام برام قصه می بافی؛ مادرم هم عین تو مرض بافتن داشت آنقدر بافت بافت که کور شد.
هی می گفتم آخه مادرِ من شال به این بلندی رو می خوام چیکار صد دورم که دور خود بپیچم باز تموم نمی شه. می گفت یه روز یه زمستون سختی می آد که به یه لا دولا شال رحم نمی کنه،
پدرم می گفت: این شال همه پسرای زمینه ...
کنگره :
PIR8223 /ھ2585ب9 1389