آن شب توانسته بودم از محل کارم زودتر از همیشه خارج شوم. گفتم تا بِی اوغلو همین طوری برای خودم بروم. به ریه هایم حق تنفس بدهم که ساعت ها است با هوای کثیف پُر شده. به خلیج و تنگه سلام کردم و از پل رد شدم.
کشتی های مسافربریِ جایی که زمانی در آن زندگی می کردم، در حال همان تکاپو و تلاش همیشگی بودند. همین حالا سوت کشتی ای که ساعت شش به سمت کادیکوی می رود، به صدا درآمد. این هم شش ونیمِ ساحلِ آناتولی ... این عددها که زمانی حتا ثانیه هایش هم برایم مهم بودند، حالا چقدر بی اهمیت شده اند!
زنگ، هرقدر می خواهد، هر چقدر می تواند، بزند؛ مأمور تا هرجا که می تواند، تهدید کند که درِ آهنی را خواهد بست؛ من دیگر مسافر آن کشتی ها نیستم ...
کنگره :
PL240/م4ع8 1392