در زمان های قدیم ملکه ای با تنها دخترش زندگی می کرد، دخترش خیلی زیبا بود و مادرش خیلی به اون علاقه داشت.
روزی رسید که پرنسس(دختره) باید به سرزمینی میرفت تا با شاهزادهای ازدواج بکنه.
ملکه به دخترش لباس های زیبا، فنجونِ طلا و خیلی چیزای دیگه داد.اما در بین چیزهای زیادی که به دخترش داد یک چیزِ ویژه هم بود اونم یک اسب بود ولی نه یه اسب معمولی اون اسب میتونست حرف بزنه.
پرنسس عاشق این اسبش بود و اون رو فلادا صدا می زد. وقت رفتن، ملکه سه قطره خون رو دستمالِ سفیدی ریخت و اون رو به دخترش داد