همه دردسرها وقتی شروع شد که پدربزرگم مرد و مادربزرگ پدریم به خانه مان آمد تا با ما زندگی کند. با آمدن مادربزرگم که یک پیرزن روستایی تمام عیار بود واصلا به زندگی شهری عادت نداشت وضعمان نا جور شد. مادربزرگم صورتی گردو پرچین و چروک داشت ودر خانه پا برهنه راه می رفت وبا این کارش کفر مادرم را درمی آورد. نهارش نوشابه ویک کاسه سیب زمینی پخته بود. سیب زمینی ها را روی میز ولو می کرد و آرام و با اشتها آنها را می خورد وهمیشه به جای چنگال ازدست استفاده می کرد...