روزی روزگاری مرغ قرمز کوچیکی داخلِ مزرعه ای زندگی میکرد. اون بیشتر وقتش رو به قدم زدن داخل مزرعه میگذروند و همه جا دنبال کرم میگشت.
اون به دنبال کرم های چاق و خوش مزه بود و حس میکرد که برای جوجه هاش خیلی مفیدن. وقتی یه کرم پیدا میکرد به جوجه میگفت جوک جوک جوک.
وقتی که جوجه هاش دورش جمع میشدند اون غذاها رو بین جوجه هاش تقسیم می کرد
گربه ای هم بود که همش بغلِ درِ مرزرعه می نشست و خیلی بیخیال بود و اصلا دنبال موشی که اونورا میچرخید نمی رفت یه بز هم بود که داخل خونش زندگی میکرد و فقط غذا میخورد و هر روز چاق و چاق تر میشد.
یه روز مرغِ قرمز یه دونه پیدا کرد. اون دونه یه گندم بود ولی مرغ قرمز که فقط کرم و حشرات رو دیده بود نمیدونست اون چیه. شروع کرد به نوک زدنِ دونه ولی چیزی به دست نیاورد.