خاله ترسیده او را نگاه کرد. جرئت نمیکرد از جایش تکان بخورد. اژدها نفسی تازه کرد که ضمن آن شعلهای آتش از دهانش زبانه کشید و تا نزدیک صورت خاله آمد و ابروها و موهای جلو سر او را که توی پیشانیاش ریخته بود، خاکستر کرد. اژدها سکوت کرده بود و خاله هم از ترس در جا میخکوب شده بود. بعد اژدها گفت: «بزنم کلا خاکسترت کنم؟ با این ماشین قراضه صاف اومدی رو پشت من پارک کردی، تکون نخوردم که چپ نکنی، بعد این شاخ گوزن فرومیکنی توی پهلوی من، نه بزنم خاکسترت کنم؟»