تو یه دهکده کوچیک آسیابانی بود که سه پسر داشت ... آسیبان خیلی مریض بود و روزهای آخر زندگیش رو میگذروند تصمیم گرفت تا دارایی هاش رو بین پسراش تقسیم کنه. آسیاب رو به پسر بزرگش داد. به پسر دومش خرش و به پسر کوچیکترش هم یه گربه داد.
پسر کوچیکتر وقتی که دید فقط یه گربه بهش رسیده خیلی ناراحت شد اما اون یه گربه ی معمولی نبود ...