کتاب «لاجورد» نوشته اکرم صادقی است و در انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است.
جنگی که در روزگار کنونی ما شکل گرفته است، بیش از آنکه جنگ فیزیکی و سختافزاری باشد، جنگ روایتها و جنگ ارادهها است. در جنگ روایتها آنچه اتفاق میافتد در برابر آنچه که روایت میشود و به چشم مخاطب میرسد، ارزش چندانی ندارد. در چنین شرایطی و در کوتاهترین مدت ممکن، جای جلاد و شهید عوض میشود. جنگیدن در این جنگ، نه با شلیک گلوله و پرتاب موشک که با قلمفرسایی و فشردن دکمههای صفحه کلید انجام میگیرد. انتشارات کتابستان معرفت با انتشار کتاب «لاجورد» قدم در این راه گذاشته است. رمان «لاجورد»، روایتگر بخشی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی است؛ ماجرای ورود یک جوان به زندان اوین، او که از اعضای سازمان مجاهدین خلق است، با اسدالله لاجوردی روبرو میشود و این سرآغاز ماجرای رمان «لاجورد» است.
اسدالله لاجوردی از شاگردان شهید بهشتی و شهید مطهری بود. او از اعضای مرکزی جمعیت مؤتلفه اسلامی و حزب جمهوری اسلامی بود. با پیروزی انقلاب اسلامی به ریاست زندان اوین رسید و سپس دادستان تهران شد. ایشان تلاش فراوانی جهت مبارزه با گروههای جنگطلب و چپگرا مثل سازمان منافقین، سازمان پیکار و … در دوران دادستانی و ریاست زندان اوین داشت. وی سرانجام اول شهریور ۱۳۷۷ در حالی که هیچ سمت رسمی نداشت، در محل کسب خود در بازار تهران توسط دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) ترور شد و پس از تشییع در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
میترا پشت به در ایستاده بود. با صدای بازشدن در برگشت و به آنها نگاه کرد. مادر با دیدن لاجوردی و پاسدارها که وارد خانه شدند، وحشتزده شد مبادا میترا را با گلوله بزنند و به امید نجات دخترش جلوی مرتضی ایستاد و دستش را به طرف میترا دراز کرد و ملتمسانه گفت: «مادر به قربونت بره. اون تفنگو بدش به من.» مأموران آمادۀ شلیک شدند. مادر یک قدم به سمت میترا برداشت و اینبار با صدایی محزون گفت: «تو رو خدا اون تفنگو بده.» میترا قبول نکرد و از ته حنجرهاش فریاد زد: «شماها باید تاوان اشتباهتونو با جونتون بدید.» دستش را روی ماشه گذاشت. مهری خودش را به مادر چسباند. مادر چشمهایش را بست و دست هایش را از هم باز کرد تا مانع تیرخوردن فرزندانش بشود. صدای همزمان شلیک چند گلوله و جیغ بلند مهری در فضا پیچید