بیلی ویبر با قطار عادی بعد از ظهر از لندن آمده بود وقتی به بت رسید ساعت نه شب بود و ماه در آسمان صاف و پرستاره بالای خانه های مقابل ورودی ایستگاه راه آهن بالا آمده بود . هوا سرمای گزنده ای داشت و باد مثل تراشه یخ به صورت او می خورد . از باربر پرسید ببخشید این نزدیکی ها یک هتل نسبتا ارزان قیمت سراغ نداری باربر پایین خیابان را نشان داد و گفت یک سری به هتل دراگون بزن ممکن بهت جا بدن ، یه چهارصد متری تا آنجا راهه بیلی تشکر کرد و چمدان خود را برداشت و راه افتاد در این شهر کسی را نمی شناخت ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
دارم دانلود میکنم. شما چقدر خوبید...
خیلی خووب مثله همه کتااب هاتون...
سلام ممنونخسته نباشید...
سلام ممنون خوب بود خسته نباشید...
نديدم دارم دانلود مي كنم به نظر من خوبه ...