داستانی از مقاطع مختلف زندگی شهید حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) اصفهان در ایام جنگ ایران و عراق،که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. ابتدای کتاب پروانه در چراغانی در فصلی با عنوان «به جای زندگینامه» نویسنده به ذکر خاطراتی مختصر ازشهید ایام انقلاب و جنگ و مسایل کردستان، دارخونین و ترکمن صحرا و مناطق جنگی خرمشهر، اهواز، آبادان و جزیره بوارین پرداخته و از مجروحیت در عملیات «فرمانده کل قوا» در طلائیه و حضور فعال در عملیات کربلای 5 و چگونگی شهادت وی مواردینقل شده است. 9 بخش دیگر کتاب پروانه در چراغانی داستان هایی از ایام دوران نوجوانی و جوانی وی می باشد که عناوین آن ها عبارت است از: تارهایی، فرودگاه اعزام، مرد، دژبان، پروانه در چراغانی، مثل یکخواب، اطلسی ها در آفتاب و بغض ابری.
اولی که قد بلند بود، ساک کوچک سرمهایاش را دست به دست کرد و رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟» جوان که کوتاهتر بود، با صورت آفتابسوخته و گونههای کودکانه و گرد گفت: «نه، برای چی؟» اولی که کلافه بود و صدایش کمکم از عصبانیت اوج میگرفت، گفت: «که قسم بخوریم پسر خاله صدام نیستیم!» بعد چند بار روی برگهای که در دست داشت زد و گفت: «اینهمه مُهر و امضا، بغداد که نمیخواهیم برویم.» دژبان که کم سن و سال بود، با لباس مرتب نظامی، شلوار گتر کرده و پوتینهای براق با لحنی خسته که سعی میکرد جدی و بیاعتنا باشد، گفت: «باید برگهتان درست باشد.
من مسئول اینجا هستم.» جوان بلند قد که حالا از کوره در رفته بود، گفت: «وقتی تو کالسکه سوار میشدی، ما اینجا با تانکهای عراقی میجنگیدیم. حالا مقررات یادمان میدهی؟» دومی ساکش را زمین گذاشت و آشتیجویانه و با حوصله دوباره توضیح داد: «اخویجان، این برگه تا همین دو ساعت پیش درست بوده، حالا چه فرقی میکند سه ساعت صبح مرخصی باشیم یا سه ساعت عصر؟ دو قدم تا شهر میرویم و برمیگردیم. حمام اینجا که کفاره گناه است، نه حمام. یا ذاتالریه میکنی یا میسوزی.