راهروی باریک را پشت سر می گذارم؛ می رسم به اتاقش؛ دستگیره ی در را آرام می چرخانم و وارد اتاق می شوم. نور از پنجره توی چشمم می زند؛ هوای سردی تمام تنم را می پوشاند و ناخودآگاه لرزشی بر اندامم می افتد. اولین چـیزی که با باز کردن در می بینم، تخت چوبی قدیمی است که تقریبآ وسط اتاق را اشغال کرده و ملافه سفیدی که گوشه آن را باد کنار زده و جای سری که روی بالش پیداست.