احمدی گفت: بچه ها می دونید امروز چه اتفاقی افتاد! نیمدونید که،صبح من نشسته بودم دم در چادرنگاه می کردم به اطراف، ازآن طرف صدام داشت می رفت که یه هو چشمش به سبیل حجت افتاد، ترسید و چنان سریع دوید که من با حسرت غفط نگاهش کردم.
تو مشتمان بود آ!!!...
کنگره :
DSR1629 /ب5ط2 1393
نظر دیگران //= $contentName ?>
توصیف صحنه های جنگ بسیار عالی و روان هست ای کاش تمام نوجوان ها این کتاب را بخوانند...