هوا سرد است. دهکده یخ زده و برفی.
من با بیگانه ای از پله های مارپیچ مانندی که انتهایش پیدا نیست، بالا می روم.
تا چشم سویی دارد سفید است و سرما استخوانم را می سوزاند. تاریک است ولی شاید هنوز شب نشده، نورهای قرمز و نارنجی از نزدیک و دور گمراهم می کنند.
دست او را در دست گرفته می فشارم. شاید از دستم بگریزد. موسیقی مبهمی از دور می نوازد.
با صدایی گرم و پرطنین می پرسد: - ضمیرت را با چه رنگی جان می دهی؟ - نارنجی آتشین. پله ها را نمی شمارم و ادامه می دهم. کورسوی نوری به چشم می آید.
ولی باز انتهای پله ها پنهان است. دست او را در دست می فشارم. ناگهان انتهای پله های مارپیچ آشکار می شود. دستم را باز می کنم. دست او در دستم نیست. هیچ کس نیست ...
کنگره :
PIR8131 /ب887گ4 1387
دیویی :
8فا8/862