روزی روزگاری تو یه دهکده مزرعه ای بود که حیوونای زیادی توش زندگی می کردن.
خونه ی خانم اردکه کنار کلبه ی قدیمی تو مزرعه بود. آخرای تابستون بود و اون روی تخماش نشسته بود تا جوجه هاش بدنیا بیان.
همینطور که روی تخم ها خوابیده بود ناگهان تخم ها شروع به حرکت کردن. جوجه اردک ها با نوک های کوچیک و قشنگشون پوسته ی تخم هاشون رو شکستن و یکی یکی بیرون اومدن.
بجز یکیشون. یه تخم بزرگ و سیاه …