کتاب اخراجیها، اثر غلامرضا قلیزاده؛ هر خواننده ای را یاد سه گانه سینمایی «اخراجیها» ساخته مسعود ده نمکی میاندازد. اما این عنوان این بار روی جلد یک کتاب نسبتا قطور نقش بسته که به روایت زندگی و خاطرات سردار شهید حاح احد محرمی علافی (دایی) میپردازد.
فردی که از پیش از پیروزی انقلاب در جریان مبارزه بوده و به روستاها میرفته و برای انقلاب اسلامی تبلیغ میکرده است. حاج احد در خاطراتش بارها از درگیر شدن با نیروهای ضد انقلاب و ... یاد کرده و به درگیریهای آن روزها اشاره دارد. او که از عنفوان نوجوانی پدر از دست داده و بار زندگی را در کنار مادرش به دوش کشیده است آماده تحمل هر سختی میشود.
جفایی که در حق بچههای انقلاب میشود یکی از نکاتی است که در این کتاب مورد اشاره قرار میگیرد و در بازخوانی خاطرات وی این نکته مشهود است. برجستگی دیگر این کتاب این است که در مرور خاطرات حاج احد مختصاتی از اوضاع آن روزهای تبریز به خصوص سالهای انقلاب به خواننده منتقل میکند و همین نکته وجه تمایز کتاب با سایر کتب تاریخ شفاهی دفاع مقدس است. شخصیت ویژه شهید محرمی علافی یا حاج احد و به قول برخی اطرافیانش «دائی» عامل نامگذاری این کتاب به «اخراجی ها» است.
پاسبان خوش قد و قواره
دقیقا چهل روز از حادثهی (۱۹ دی) قم در سال پنجاه و شش میگذشت که تبریزیها برای شهدای آن روز مراسم اربعین گرفتند. به اتفاق دوستان جلوی «قیزیللی مسجد» ایستاده بودم؛ مردم در رفت و آمد بودند و دسته دسته وارد مسجد میشدند... خیلی نگذشته بود که ماشینهای شهربانی پیدایشان شد. یکی که پیشاپیش بقیه میآمد تا دم در مسجد پیش آمد؛ درش که باز شد و یک سرگرد پایین آمد، بسیاری از مردم شناختندش؛ «حقشناس» بود و در قلدری و حقناشناسی شهرهی اهالی شهر. آمد جلوتر و نطقش اینطوری باز شد: «زود باشید بکشید در این طویله را ببندید!... این مراسم برای چیست؟...» به هر کس که دم دستش بود توهین کرد و فحش داد. مردم ساکت بودند و از اینکه کسی آمده و مسجد را طویله خطاب کرده خون خونشان را میخورد، اما هنوز نگاه میکردند. کمی دورتر که پاتوق حمالهای بازار بود و چند نفرشان کنار ارابههای خالیشان کز کرده بودند، ولولهای افتاد. یکی که هفتاد ساله مینمود قد خمیدهاش را به سختی راست کرد، دستهی ارابهاش را ول کرد تا بیفتد یک گوشه و حالا خودش عصبانی و چهره در هم کشیده جلوی سرگرد ایستاده بود و داشت قلوهسنگ توی مشتش را میفشرد و جابه جا میکرد.
همین که تصمیمش را گرفت، خون از گوشهی صورت سرگرد زده بود بیرون و دندانهایش به هم فشرده میشد و نگاههای وحشت بارش دنبال مأموری از همراهانش بود تا جواب گستاخی حمال کنار دیوارنشین «بالا فردوسی» را بدهد! پیرمرد داد زده بود: «کس سسیوی بیشرف! سن آللاهین ائوینه طویله دئییسن؟!» (خفه شو، بیشرف! تو به خانهی خدا میگویی طویله ؟!)... مأمورین ریختند سرپیرمرد و اول گرفتندش زیر مشت و لگد و بعد هم اسلحه کشیدند و قلب پیرمرد را متلاشی کردند که این اولین جرقه انقلاب در تبریز (با ترکیدن چاشنی اولین گلوله دشمن) بود و آن پیرمرد، اولین شهید قیام.
نظر دیگران //= $contentName ?>
این کتاب یکی از جذابترین کتابهایی است که تابحال خوانده ام طنز لطیفی دارد......