نارسیس سلیمی:
رنج هایی در نهایت و بی پایان به جانم افتاده بودند. راه گریزی نبود. همه ی درها بسته بودند. به قلم آویختم. حاصل نوشته ای شد که شاید در کل واقعی نباشد، اما هیچ جزئی از آن هم غیرواقعی نیست. و دری گشوده شد، دری که هزاران در بسته را در خود داشت. اما دیگر از قلم گریزی نبود..
... کلید، در قفل چرخید. نیم نگاهی به درِ حیاط انداختم، بلند سلام گفتم و گره بعدی را زدم. صدای گام های مادر نزدیک و نزدیک ترشد، و ایستاد.
حس کردم دارد به همه جا نگاه می کند: به بهار خواب که حتی پرِ کاهی اضافی در آن نبود، به پنجره های باز و شیشه های براق، به میز و صندلی های حصیری که جور دیگری چیده بودم شان.
«انگار داری آویز ابریشمی رو تموم می کنی! چه خبره؟!» نمی دانستم چه جوابی بدهم. لبخند زدم «همین جوری...» چرخید و روبه رویم نشست.
مجبور شدم سرم را بالا بگیرم. آفتاب عصر شهریور از لابه لای شاخ و برگ های گردو و زردآلو به صورتش می تابید. باز لبخندی زدم و نگاهم را دزدیدم. سعی می کردم احساسم را ازش پنهان کنم ...
کنگره :
PIR8098 /ل9742م9 1392