تمام درختان دماوند بار دارند جز درخت گلابی . درخت طنازو خودنمای گلابی. واین حقیقت رسوا کننده را باغبان پیر سمج هر صبح هنگام آب دادن درختان باغ با اندوه و خشم به گوش من می رساند . چشمم را که باز می کنم پشت پنجره اتاقم منتظرایستاده و نمی فهمد که سرنوشت مرهون گیاهان ابله یا خوشی و ناخوشی سبزه و چمن و علوفه ربطی به من ندارد، به من نویسنده وفیلسوف . ومتوجه نیست حواس من جای دیگر است. جایی ماورای اتفاقهای کوچک زمینی و حادثه های حقیر روزانه . آقا جان محلش نمی گذارم . با خودم می گویم باید امسال بالأخره این کتاب طلسم شده لعنتی را تمام کنم . باید شروع کنم به نوشتن هیچ عذرو بهانه ای ندارم. در این باغ دورافتاده نه آدمی هست که وقتم را با پرحرفی و بحث تلف کند نه برو بیایی نه بزم و طرب و بزن بکوبی ، نه زن و بچه ای . هیچ چیز جز وقت فراوان و آفتاب تابان و سکوت و آرامش ودشتهای سبز و آسمان آبی . تمام امکانات مفید برای تخیل و تفکر و ابداع و آفرینش . ..