شب از نیمه گذشته بود، در گوشه ای با خدای خویش خلوت کرده بودم و دعای کمیل می خواندم. در حال و هوای خودم بودم که تو به سوی من آمدی.
چپیه ای به سر خود انداخته بودی، دست بردی و کتاب دعای مرا گرفتی. کتاب از دست من افتاد، تو آن را برداشتی و با عصبانیّت شروع به ورق زدن آن نمودی و من در تعجّب از کارِ تو نگاهت میکردم.
اوّلین باری بود که به مدینه آمده بودم و این اوّلین شب جمعه ای بود که من مهمان پیامبر بودم و در کنار حرم او نشسته بودم تا با خدای مهربان مناجات نمایم.
تو کتاب دعای مرا ورق زدی، کتاب «مفاتیح الجنان» را می گویم، کتابی کوچک که یکی از دوستانم به من هدیه داده بود.
ناگهان دیدم تو صفحاتی از کتاب را گرفتی و آن را پاره نمودی و رو به من کردی و گفتی: تو زیارت عاشورا میخوانی؟! تو باید همراه من بیایی!
من چه باید می کردم، نگاهی به زیارت عاشورایی نمودم که تو آن را پاره کرده و بر روی زمین ریخته بودی.
مرا به مکانی که به قول خودت، مرکز «أمر به معروف» بود بردی و ساعتی مرا آنجا نگه داشتی، به من حرف هایی زدی و ناسزا گفتی و با مشت به پهلوی من زدی...
من آن شب سکوت کردم، امّا سکوت من، هزاران حرف داشت. آیا می خواهی بدانی معنای سکوت آن شب من چه بود؟
به جانِ خودت، آن شب اصلاً زیارت عاشورا نمی خواندم، آن وقت ها، فقط در ماه محرّم، زیارت عاشورا می خواندم و بس!
من آن شب تصمیم گرفتم با زیارت عاشورا بیشتر آشنا شوم، در مورد آن تحقیق کنم و آن را بیشتر بخوانم...
کنگره :
PIR7962/د2س8 1391
شابک :
978-600-107-118-8
نظر دیگران //= $contentName ?>
بسیار عالی از این به بعد زیارت عاشورا را بهتر می فهمم...