ادیسه پشت به بندر کرد و قدم در راهی ناهموار نهاد که از میان درختها وازروی تپه بسوی جایی می رفت که آتن نشانش داده بود. ریچارد مدتی به خواندن ادامه داد بی حوصله تر وخسته تر از آن بود که سفر ادیسه به خانه خوکچران وفادار سرگرمش کند. ادیسه به آنجا میرفت وکسی اورا بیاد نمی آورد. این ادامه ماجرا بود فکر کرد توی این کتابهای قدیمی هیچوقت کسی کسی را نمی شناسد. ریچارد گاهی به آنها که خوابیده بود نگاهی می انداخت امیدوار بود آنا بیدار شود اما انگار آنا بیدار بشو نبود. دلخورو دمق دوباره سراغ ادیسه رفت. آنا کتاب را باز روی میز پاتختی اش گذاشته بود. توی فصلی که به نظر ریچارد خسته کننده و پرت وبلا بود ...