صدای رعد و برق به گوشم می رسید، بلند شدم از پشت میله ها به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود و باران تندی می بارید.
نمی دانم چه شد که ناگهان بغضم ترکید. چند ساعتی بود که بازداشت شده بودم. شاید بخواهی بدانی ماجرا چه بود.
بهار سال 87 بود و من در شهر مدینه، مهمان پیامبرِ مهربانی ها بودم. در حرم پیامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم; غافل از این که سخن گفتن در مورد آقا در این شهر جرم است.
وهّابی ها به من گفتند که تو را به دادگاه می بریم و باید محاکمه شوی. حدّاقل سه ماه در زندان خواهی بود.
حالا باید منتظر دادگاه می ماندم. نمی دانم چه شد که یاد مادرِ آقا افتادم. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «بانو! خودت کمکم کن!».
آن شب نذر کردم اگر نجات پیدا کنم، کتابی برای بانو بنویسم تا جوانان با ایشان و ولادت فرزندش بیشتر آشنا شوند.
فکر می کنم یک ساعت بیشتر نگذشته بود که من آزاد و رها، دست بر پنجره های بقیع گرفته بودم و اشکِ شوق می ریختم...
امروز خدا را شکر می کنم که توفیقم داد تا به نذر خود عمل کنم و کتابم را بنویسم.
این کتاب را آخرین عروس نام نهادم، زیرا همه می دانند که حضرت نرجس(س) تا قبل از آغاز روزگار غیبت، آخرین عروسِ حضرت زهرا(س) بوده است.
کنگره :
BP52/2 /ن4خ4 1392
کتابشناسی ملی :
2471112
نظر دیگران //= $contentName ?>
جالب بود . مطالب متنوع بود و به همین خاطر تکراری و کسل کننده نمیشد...
خیلی عالی بود ممنون منتظر اثار جدید هستیم...
ممنونم از زحمات بیدریغتان...
اجرتون با امام زمان. (عج)...