آسمان، شعری است پر از کلمات نورانی و او شاعر این شعر خواهد بود. کودک است. همه برای شفای پدرش دست به آسمان بلند کرده اند؛ آسمانی که دنیای شگفت ستارگانش، او را به خود خواهد خواند. اما او می داند که پدرش رفتنی است و همانجاست که آرزو می کند ای کاش طبیب بود. پدر هنگام مرگ از او می خواهد که به نیشابور برود، زیرا می داند که طوس دیگر برای هوش سرشار محمد کوچک است. پس از این زندگی اش همواره در سفر و تحصیل علم و معرفت می گذرد.
صحنه دیدار خواجه نصیرالدین طوسی با عطار نیشابوری و گفتگویشان با شعر، یکی از خواندنی ترین فصل های کتاب را تشکیل می دهد. نصیرالدین از محضر استادانی چون امام سراجالدین، فریدالدین داماد و قطبالدین مصری کسب علم میکند. در بغداد است که خبر حمله مغول به ایران را می شنود و نگرانی برای خانواده اش، او را راهی طوس می کند. شهری که دروازه هایش ویران شده و صحنه های دلخراشی برای پیشواز او دارد. زندگی طولانی خواجه و خانواده اش در قلعه اسماعیلیان و ایجاد رصدخانه وکتابخانه ای عظیم در مراغه از بزرگترین فعالیت های علمی اوست که دیگر بخش های کتاب را شکل می دهد. خواجه نصیرالدین طوسی، آخرین روزهای عمرش را در بغداد می گذراند. مرگی غریب که چون راز ستارگان، تنها بر کسی روشن است که معرفتش را دارد.
درمیانه راه لشگریان خلیفه به فرماندهی فتح الدین راه را بر آنان بستند. نبرد آغاز شده بود. صدای چکاچک شمشیر ها به گوش می رسید. ناله زخمی ها بود و اسب های بی سوار. تیرهای بر زمین نشسته و خون... خواجه نصیرالدین چشمانش را بست. سیل خونی را که پیش از این بار ها در خواب دیده بود، درنظر آورد. نزد هلاکو رفت، اما هرچه کرد نتوانست او را آرام کند. همه قتل عام شدند، به جز یک تن. آن یک نفر را مقابل هلاکو بر زمین انداختند.
کنگره :
PIR7981 /الف48خ91387
کتابشناسی ملی :
1870165
شابک :
978-964-471-728-4
شابک دیجیتال :
978-600-03-2661-6