دستش را در دستم می گذارد و از کوچة باریک و بن بستمان به طرف کوچة اصلی به راه می افتیم. چند قدم مانده تا سر کوچه، زن جوانی به کوچة باریکمان می پیچد و پیش می آید. وقتی نزدیک ما می رسد، فروتنانه خود را کنار می کشد و خود را به دیوار کاهگلی می چسباند تا اول ما بگذریم و بعد او. سلام می کند. جوابش را می دهم و لحظه ای نگاهش می کنم. چقدر آشنا به نظر می آید؛ صورت گرد و سفید، پیشانی بلند و روشن و چشم هایی روشن تر از پیشانی...