کتاب میعاد در شلمچه مشتمل بر زندگینامه و خاطرههای سردار شهید «جلیل ملکپور» (1341-1365ه .ش) است. این خاطرهها به روایت خانواده، دوستان و همرزمان شهید به نگارش در آمده و اطلاعاتی را درباره کودکی، نوجوانی، ویژگیهای اخلاقی، نحوه حضور در عملیاتهای مختلف همچون فتحالمبین، کربلای 4 و شهادت این شهید ارائه میدهد. شایان ذکر است در پایان کتاب وصیتنامه شهید به همراه تصاویری از ایشان و خانوادهاش آورده شده است.
چندین بار اتفاقات بدی برای من افتاد. در همه این موارد نیروی عجیبی به کمکم میآمد. من حضور پدرم را به خوبی حس میکردم. شبیه ماجرای دوچرخهسواری داخل پارک چند بار دیگر برای من رخ داد. هرچه که بزرگ تر میشدم حضور پدرم را کمتر حس میکردم! نمیدانم چرا. اما مدتی شده بود که نه خواب پدر را میدیدم، نه حضورش را حس میکردم. البته علت آن را تا حدی میدانستم. من به سنین بلوغ رسیده بودم. توجه من به مسائل مختلف باعث شده بود که کمتر به یاد خدا باشم. بیشتر شبها تا دیروقت پای تلویزیون و فوتبال و... بودم. غفلت من از مسائل معنوی و نماز زیاد شده بود. البته بیشتر بچههای همسن من اینطور بودند. اما از من توقع دیگری بود.
مدتی در غفلت گذشت. یک شب خیلی احساس تنهایی کردم. آخر شب با پدرم کلی درددل کردم و خوابیدم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که پدرم را دیدم! برخلاف همیشه بسیار عصبانی بود! جلو آمد و سر من داد کشید و گفت: تو آبروی من را جلوِ رفقایم بردی! چرا اینقدر نماز صبحهایت قضا میشود! چرا به نمازهایت اهمیت نمیدهی؟ مگر نمیدانی نماز اولین سؤال قیامت است و...
بعد کمی مکث کرد و گفت: اگر میخواهی باز هم با تو باشم، باید به نمازهایت اهمیت بدهی.
توی همین صحبتها بود که از خواب پریدم. از آن روز دیگر نمازم قضا نشد. ساعت یا موبایل را کوک میکردم تا اول وقت بیدار شوم. البته اوایل نیت من خدایی نبود! بیشتر به خاطر ارتباط با پدرم بود. اما حالا علت نماز خواندن را فهمیدهام. حالا فقط به خاطر خدا از جا بلند میشوم. سعی میکنم شبها زودتر بخوابم تا راحت برای نماز بلند شوم...
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی جالب وعجیبه... روایت هایی شبیه ب معجزه... شهدانورند نورراباورکنیم...