جمعه دوم آوریل براساس زندگینامه شهید روحانی، مجاهد جبهه تعلیم و تبلیغ، حجتالاسلام محمدحسن ابراهیمی به قلم زهره شریعتی نوشته شده و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.
کتاب جمعه دوم آوریل به روایت خانم انصاری همسر شهید ابراهیمی نگاشته شده است. نویسنده کتاب را با ماجراهای کودکی محمدحسن ابراهیمی شروع کرده است. در ادامه ماجرای فعالیتها، تحصیل فعالیتهای تبلیغی و در نهایت ماجرای ربوده شدن و شهادتش به دست دشمنان اسلام را شرح میدهد.
محمدحسن ابراهیمی در یکی از یادداشتهایش نوشته بود:« ما در راه اسلام، حاضریم از همهی هستیمان چشم بپوشیم.» و به حرف خود عمل کرد. از تمام هستیاش، مادر و پدر و خواهران و برادرانش، همسر و تنها دخترش که هرگز او را ندید.
من یقین دارم محمدحسن ابراهیمی روزی باز خواهد گشت. همراه با بسیاری از شهدایی که چهل صباح دعای عهد را زمزمه کردهاند؛ به یاری منجی جهان، برای اقامهی عدالت و بر ای انکه فاطمهها یکبار هم شده پدر را ببینند.
البته از هیچ بازیای بهاندازهی معلمبازی لذت نمیبردم. عاشق معلمی بودم. کلاس دوم سوم ابتدایی بودم که با خاله یا دخترهای همسایه جمع میشدیم یک گوشه و من میشدم معلم. بهشان درس میدادم و اگر شلوغ میکردند، با زبان خوش ساکتشان میکردم.
آن سالها، فضای انقلاب خانوادهی ما را هم درگیر کرده بود. سن و سال زیادی نداشتم، تازه تکلیف شده بودم. چادر سر میکردم و همراه مادرم میرفتیم تظاهرات. حرف امام و اعلامیه هم در خانهمان بود. یکی از دوستان صمیمی پدرم درجهدار ارتش بود. یک روز که آمد خانهی ما و وارد اتاق پدرم شد، دید رادیوضبط روشن است و بابا دارد به نوارکاستِ اعلامیهی امام گوش میدهد. گفت: «خدا بهت رحم کرد که من اینجا بودم! هرکس دیگهای بود، گزارشت رو میداد به ساواک.»
یکی از عموهایم دبیرستانی بود. نمیدانم قرار بود چه مراسم بازدید شاهانهای برگزار شود که به کلاسشان میگویند، بیایید حیاط مدرسه را جارو کنید. اینها هم به روی خودشان نیاورده بودند و گفته بودند: «وظیفهی ما نیست! مدرسه خودش سرایدار داره.» مدیر مدرسه عصبانی شده بود و گفته بود: «اعلیحضرت و شهبانو فرح هم با اون همه دبدبه و کبکبهشون، اگه یه آمریکایی بخواد بیاد ایران، کاخشون رو مرتب میکنن! اون وقت شماها اینجوری میگید؟!» عمو سر نترسی داشت. نمیدانم با چه دل و جرئتی جواب داده بود: «خب بگید همون اعلیحضرت بیان آشغالا رو جمع کنن!» بعدش هم یک تنبیه حسابی شده بود.
در یکی از راهپیماییها، چندتا از سربازهای ارتش بهجای شلیک به تظاهرکنندهها، فرار کرده و قاطی جمعیت مردم شده بودند. کوچه به کوچه از دست فرماندهشان فرار میکردند که رسیدند به خانهی ما. بابا راهشان داد توی خانه. سریع نفری یک دست لباس خانگی بهشان داد بپوشند که اگر خانه را گشتند، فکر کنند از پسرهای خانه ما هستند. همان موقع دیدیم دوتا از سربازهایی را که روی پشتبام خانه همسایه شناسایی کردهاند، با کتک و باتوم کشانکشان با خودشان بردند.