کتاب حاضر فراز و نشیبهای زندگی دختر جوانی به نام «غزل» است. «غزل» دختر زیبایی است که در سبزوار زندگی میکند. او به اصرار مادر و پدرش با مردی به نام «ناصر» ازدواج میکند، امّا آنها به دلیل بچّهدار نشدن از هم جدا میشوند. «غزل» بعد از جدایی در رشتة ادبیات فارسی در تهران مشغول به تحصیل میشود و در دانشگاه به مردی به نام «امید همایون» که استاد دانشگاه است، علاقهمند میشود.
...اتوبوس مسافران خود را در آغوش کشید و با تکان دستهای مسافرین ترمینال را ترک گفت. باران نم نم میبارید من به پدرم (که تنها بدرقهکنندهی من بود) نگاه میکردم. مات و مبهوت خیره به من بود و اتوبوس مرا از او دورتر و دورتر میکرد. در آخرین لحظات، برقی در گوشهی چشمش درخشید پدرم برای من گریه میکرد، برای رفتنم، امّا هرگز جلویم را نگرفت و مانعم نشد تنها....