شهید احمد علی نیری، بیست و نهم تیر ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمود و مادرش، بی بی نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. پاسدار رسمی بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم بهمن ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. برادرش حمیدرضا نیز شهید شده است.
خلاصه زندگی نامه شهید احمد علی نیری
شهید احمد علی نیری در سال ۱۳۴۵ و در روستای «آینهورزان» دماوند به دنیا آمد. خانوادهاش در کودکی او به تهران مهاجرت کرده و در محله مولوی ساکن شدند. از همان زمان کودکی پای او به مسجد امینالدوله که آیتالله حقشناس امام جماعتش بود، باز شد.
او یکی ازشاگردان خاص آیتالله حق شناس بود و سیر و سلوک معنوی را از ۱۰ سالگی و در محضر ایشان آغاز کرد. مسیری که در موقع شهادتش در اسفند ۱۳۶۴ و در حالی که تنها ۱۹ سال سن داشت، از او یک عارف واصل ساخته بود. به طوری که آیتالله حقشناس شب روز خاکسپاری او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا-سلامالله علیها- وقتی به همراه چند نفر از دوستان به منزل این شهید رفته بودند، خطاب به برادرش گفتند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است؛ اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد وگفت تا زندهام به کسی حرفی نزنید…
از عفاف چشم به این مقام رسید…
شهید نیری و امام زمان
نوشته شده توسط خديجه نورعلي در 26 مرداد 1398
یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد عین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.
راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و …، یک ساعت وقت دارید.
ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها
یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد!
یکی از رفقایم را صدا کردم گفتم: به نظرت احمد آقا کجا می ره؟!
دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم! آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ماهم به دنبالش بودیم.
هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد. یک دفعه احمد اقا برگشت و گفت؟ چرا دنبال من می آیید!؟
جا خوردیم. گفتیم: شما پشت سرت رو می بینی؟چطور متوجه شدی؟
احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید.
گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هرجا بری ما هم میایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه …
گفت: خواهش می کنم برگردید .ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما بر نمی گردیم!
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی…
سرش را انداخت پایین. با خودم گفتم: حتما تو دلش داره مارو دعا می کنه!
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید!؟
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری؟!
نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانو های ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید.
احمد آقا این رو گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله.
نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم.
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
کتاب عارفانه
کتاب عارفانه زندگی نامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. بخشی از این زندگی نامه را مادر شهید به عنوان راوی داستان روایت میکند.
عادت کرده ایم. زندگی ما شده است یک ماشین خودکار که صبح ها را به شب می رساند و روز بعد دوباره از نو! دیرزمانی بود که در ایام زندگی، فرصتی برای خودمان می گذاشتیم. کمی فکر می کردیم، به گذشته، به آینده، … خدا، … قیامت و … اما حالا تلویزیون و دیگر رسانه ها و اشتغالات خودساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته اند.
راستی چه می کنیم!؟ به کجا می رویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و خواب و خشم و شهوت محصور کرده باشد. نکند که روزها را پشت هم طی می کنیم و تنها اندوخته ی ما از این دنیا فرصت های از دست رفته باشد. نکند که آخر کار دست خالی از این ویرانه برویم و راهی سفر شویم. نکند اصلاً ندانیم که برای چه آمده بودیم.
مگر نه اینکه اینجا خانه های ناپایدار و آنجا سرای ابد است و ما مسافرانی در کوچ، پس چرا به غفلت عمر را طی می کنیم؟! چرا مهار زندگی ما به دست شیطان سپرده شده؟ چرا برای خودمان وقت نمی گذاریم؟
چرا نمازها و عبادت ما ذره ای در ایمان ما مؤثر نیست؟ و صدها چرای دیگر که حتی فرصت فکر کردن به آن برای خودمان قائل نمی شویم!
گروه شهید ابراهیم هادی درباره کتاب عارفانه می گوید: ما در این مجموعه میخواهیم به سراغ یکی از خوبان این امت برویم. یکی از آن ها که در کنار ما بود، شبیه ما زندگی کرد. اما ساده و بی آلایش. او تمام زندگی اش با هدف بود. او خود را به دست روزمرگی نسپرد. او زندگی را از منظر دیگری نگاه کرد. تمام لحظاتش را به خوبی استفاده کرد. او به تمام معنا «عبد» بود.
خرید کتاب عارفانه
برای خرید نسخه چاپی این کتاب میتوانید به سایت و یا نرمافزار فراکتاب مراجعه کرده و آن را سفارش داده و از خواندن آن لذت ببرید. همچنین شما می توانید نسخه الکترونیکی آن در نرم افزار فراکتاب دانلود و مطالعه بفرمایید.
عارفانه
خلاصه کتاب عارفانه
شهید احمد علی نیری جوانی بود که در همین نزدیکی ها زندگی می کرد. در محله ای در جنوب شهر تهران. در کنار بازار مولوی. البته حرف از قرن های گذشته نیست! افسانه و اسطوره سازی هم نیست. حرف از کسی است که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خواند، کار کرد. او به سادگی زندگی کرد و به سادگی بار سفر را به سوی مقصد بست و رفت. آن قدر ساده و بی آلایش که کسی او را نشناخت. حتی خانواده اش! هیچ کس او را نشناخت.
اما تفاوت او با امثال ما «یقین» او بود. او راه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد. برای دقایق عمرش برنامه داشت. زندگی اش با آنچه خداوند برای انسان ها ترسیم منطبق بود. او پله های کمال را یکی پس از دیگری طی می کرد و فاصله اش را با اهالی دنیا بیشتر کرد.
میگفت: چرا این گونهاید؟! کمی بالا بیایید، بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده اید؟ چرا؟ او می گفت. و ما خفتگان در دامان غفلت، فقط به او نظاره می کردیم! هر چه می گذشت نورانیت باطن او در کلام و رفتارش تأثیر بیشتری می گذاشت؛ زیرا او اسیر دام دنیا نشد. برای ما از بالا می گفت. از اینکه اگر برای خدا کار کنید و اخلاص داشته باشید، چشمه های حکمت الهی به سوی شما جاری می شود.
آیت الله حق شناس هم، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانی شان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!”
سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند.
در منزل این شهید بزرگوار رو به برادرش اظهار داشتند: “من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید….”
بخشی از متن کتاب شهید احمد علی نیری
ما نماز می خواندیم که رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود.
من سعی میکردم که بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. او رفتارش خیلی عادی بود مثل بقیه افراد میگفت و میخندید.
من فقط میدیدم, وقتی کسی راه را اشتباه میرفت خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد. او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمیکرد.
فقط زمانی برافروخته میشد که می دید کسی در جمع غیبت میکند و پشت سر دیگران حرف میزند. در این شایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد. با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد نیری بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما یه سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی اما من …