دسته‌بندی‌ها:
آموزشی اخبار و رویدادهای حوزه کتاب بررسی و نقد کتاب خلاصه کتاب عمومی مسابقات و چالش های کتابخوانی معرفی انتشارات معرفی کتاب معرفی نویسندگان و مترجمان
مجله فراکتاب
پیش فرض

شهید محمد معماریان

شهریور 1403 . سمانه خوش انگشت

شهید محمد معماریان در بیستم مرداد ۱۳۴۹ در قم به دنیا آمد، در ۱۲ سالگی به بسیج پیوست و حدود ۱۳ سال سن داشت که پایش به جبهه باز شد و در کربلای ۴ وقتی از بین هزار نفر نیاز به خط‌شکنی ۳۰۰ نفر بود، او نام‌نویسی کرد تا اینکه سرنوشت شهادت او در نهرخین شلمچه رقم خورد.

کودکی شهید محمد معماریان

محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژی بود؛ کودکی پرجنب وجوش که برای خودش همه کاری می کرد، اما اهل بدی کردن نبود. دوران کودکی او تا نوجوانی اش هم زمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلامیه پخش کردن بود و محمد هم دنبال بازی کردن های خودش. اما وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر دهد، تا صدای اذان را می شنید بازی اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. حتی نماز صبحش را هم مقید شده بود که بخواند. می گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می کردند می زد زیر گریه و می گفت: چرا این قدر دیر بیدار شدیم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببینید آفتاب دارد درمی آید و…. محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه.

ثبت نام در بسیج مسجد

پایگاه مسجد خیلی فعال شده بود. گروه گروه اعزام به جبهه داشتند. جوانان در مسجد موج می زدند. محمد هر بار موقع نماز که می رفت مسجد، کلی دلش می خواست که عضو پایگاه شود. آن عقب می ایستاد و بسیجی ها را نگاه می کرد. گاهی هم خودش را قاطی می کرد، اما انگار تا عضو نباشی فایده ندارد. یک روز دیگر طاقت نیاورد. از مسجد که آمد، یک راست رفت سراغ مادر و گفت: من می خواهم بروم بسیج مسجد، عضو بشم. شناسنامه ام را بدهید. مادر هم شناسنامه را داد دست محمد و رفت. هنوز دقایق به ساعت نرسیده بود که محمد با ناراحتی برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صدای گریه اش مادر را خبر کرد. مادر با تعجب بر اشک های مرد کوچکش نگاه کرد و گفت: چی شده؟ محمد گفت: قبولم نکردند. اشکش را با گوشة آستین پاک کرد و گفت: گفتند بچه ای، زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود. دوباره هق هق اش بلند شد. مادر کمی نگاهش کرد و گفت: خیلی اشتباه کرده اند که قبولت نکرده اند. حالا بلند شو برویم، درست می شود. مادر چادرش را سر کرد و با محمد رفت. مادر به مسئول ثبت نام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش می کنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچة من می خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و…. مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها می آیند به ما اعتراض می کنند که چرا بچة هجده ـ بیست ساله شان را عضو بسیج کرده ایم، آن وقت شما خودتان آمده اید اصرار می کنید ما این بچه را عضو کنیم. مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد.

ورود به جبهه

محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با پدر راهی منطقة سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست می کردند. هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمنده ها درست کند، عراقی ها بمب بارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و دیدن ها و شنیدن ها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمی شد محمد را در شهر نگه داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. می رفت و می آمد.

مادر شهید نوجوان قمی می‌گوید: «محمد در جریان دفاع مقدس، در کربلای 4 هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به خط‌ شکنی 300 نفر بود، او نام‌نویسی کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد. وقتی برگشت، سحر بود. در را که باز کردم، گفتم: انتظار آمدنت را نداشتم محمد! خندید. توقع چنین حرفی را از من نداشت. من هم خندیدم. گفتم: هر خونی لیاقت شهادت ندارد. انگار بهش برخورد که وقتی می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود، هی می‌رفت جلوی در و می‌آمد تو. بی‌تاب بود. بی‌قراری را در چشم‌هایش می‌دیدم. عاقبت جایی در خانه تنها شدیم. پرسیدم: چیزی می‌خواهی بگویی که این دست و آن دست می‌کنی. من مادرم و این چیزها را می‌فهمم. چشم‌هایش برقی زد و خوشحال شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر. حرف‌های زیادی دارم که با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. قبول نکرد و گفت: بابا طاقت ندارد. فقط با خودت باید صحبت کنم. شب، همه خوابیدند و من و محمد، تنها شدیم. نشستیم به حرف زدن تا صبح.»

وصیت‌های سحرگاهان

خانم منتظری با نقل خاطرات آن شب می‌گوید: «محمد گفت که من دیگر از جبهه برنمی‌گردم و این آخرین دیدار ماست. به احتمال زیاد جنازه من برنمی‌گردد و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط دعا کن که از امام حسین علیه‌السلام جلو نیفتم. اگر شهید شدم و راضی بودی، آن کفنی را که از مکه برای خودت آورده‌ای و با آب زمزم شست‌وشویش داده‌ای، به تنم بپوشان و شال سبزی را که از سوریه آورده‌ای به گردنم بیاویز. گریه نکن و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد. در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
قرص و محکم، تمام حرف‌هایش را شنیدم.»

خودم پسرم را به خاک سپردم

این مادر شهید، خاطرات تکان‌دهنده‌ای از روز دفن محمد دارد. می‌گوید: «وقتی جنازه را آوردند، سه روز در نهر خیّن در شلمچه مانده بود. سه روز هم در معراج‌الشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از جبهه برگردد. یک روز هم طول کشید تا کارهای تشییع و تدفینش انجام شود. یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش می‌گذشت. کاسه سر محمد خالی بود و فقط صورت داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از پنبه که دندان‌ها و زبانش لابه‌لای پنبه‌ها بود. جنازه را خودم توی قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم. وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است. اما گریه نکردم. محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون. بعد هم که دفن شد، روی قبر ایستادم و با استعانت از عمه‌ام حضرت زینب سلام‌الله علیها، سخنرانی کردم. به این امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»
جالب اینجاست که خودش قبل از اعزام آخر به دامادمان گفته بود که این قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد.

آب متبرک شهید معماریان

مادر شهید معماریان عنوان می کند که: «شب عاشورای سال ۱۳۶۸ بود، از اول محرم که دچار شکستگی پا شده بودم، به مسجد المهدی هم رفت و آمد می‌کردم، اما نمی‌توانستم کار کنم. برنج‌ها و سبزی‌های ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات می‌گفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم. مشغول کار شدم و زن‌ها را جمع کردم. بالاخره برنج‌ها و سبزی‌ها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم. بعد از مراسم به خانه رفتم. بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم. در خواب محمد را دیدم که با دوستان شهیدش عزاداری می‌کنند. یکدفعه محمد مرا دید و به سمتم آمد و گفت: «من چند روز پیش به زیارت امام حسین (ع) رفتم و این شال سبز را از آنجا آوردم. بعد از سرتا پای من را دست کشید و همان شال را به پای من بست. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم باند‌هایی که شکسته بند به پاهایم بسته بود باز شده و همان شال سبز به پای من بسته است و پایم هیچ دردی ندارد.

روز‌های ابتدایی هر کس به خانه ما می‌آمد من یک نخ از این شال به او می‌دادم تا به برکت آن شفا بگیرد ولی بعد از چند روز به توصیه یکی از علما قسمتی از این شال را درآب گذاشتم و به نیت شفا آن آب را به مردم دادم و الان ۳۳ سال است که این معجزه شهید را من همراه دارم و افراد زیادی از این شال شفا گرفته‌اند. من به همه مهمانان خانه شهید هم آب تربت و هم آب شال می‌دهم. معتقدم هدیه امام حسین (ع) متعلق به همه است.»

برای حاجت گرفتن از شهید محمد معماریان، حاجت مندان زیادی به منزل مادر این شهید بزرگوار مراجعه می کنند.

حالا بعد از این همه سال، همان شال سبز در منزل خانم اشرف‌السادات منتظری قرار دارد و مردم با اطلاع از ماجرای شهیدی که مادرش را شفا داد، به آن مراجعه می‌کنند. به جز این‌ها منزل شهید محمد معتمدی در محله بلوار امین قم، محل کارهای خیری است که زوج‌های جوان و خانواده‌های کم‌برخوردار و محروم از آن منتفع می‌شوند. این مادر شهید، با حمایت خیرین مختلف، 600 خانوار را زیر پوشش دارد.

خواهران شهید محمد معماریان

مادر شهید معماریان از زندگی خود می گوید: «اصالتاً تهرانی و ساکن قم هستم. پیش از انقلاب تاکنون در قم زندگی می‌کنیم. وقتی ۱۶ سال داشتم با حاج آقا ازدواج کردم. ایشان از همان ابتدا تا زمانی که بازنشسته شد، معمار ساختمان بود. ماحصل زندگی مشترکم چهار دختر و دو پسر است که بعد از محمد که به شهادت رسید، پسر دیگرم در کنار ماست. تربیت بچه‌ها بیشتر به عهده من بود و کسب رزق حلال به عهده همسرم. همسرم صبح می‌رفت و شب می‌آمد. بیشترین مسئولیتشان با من بود. حالا همه آن‌ها سر خانه و زندگی‌شان رفتند. عاقبت بخیری بچه‌هایم و این توفیقی که نصیب محمد شده است همه لطف خدا بود.»

 

کتاب تنها گریه کن روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان است. اشرف سادات منتظری در مبارزات پیش از انقلاب در رأس مبارزان انقلابی حضور داشته اند. خانم اشرف السادات منتظری قهرمان داستان در آن مقطع در تهران و قم به طور مداوم در حال فعالیت و مبارزه بودند.

کتاب تنها گریه کن

خانم اشرف السادات منتظری قهرمان داستان کتاب تنها گریه کن پیش از انقلاب در تهران و قم به طور مداوم در حال فعالیت و مبارزه بودند. در زمان دفاع مقدس نیز خانه قهرمان کتاب تنها گریه کن به یک پایگاه برای انجام تدارکات و کمک های پشت جبهه تبدیل شد. خانم هایی که قصد داشتند تا این کمک ها را انجام بدهند، در منزل ایشان جمع می شدند و به فعالیت هایی که از دستشات بر می آمد می پرداختند.

خانم منتظری می گفتند که نه تنها خانم‌ها که سعی می‌کردم آقایان را نیز برای انجام این کارها همراه کنم و همه این ها قبل از این بوده است که ایشان مادر شهید شود. با وجود اینکه خانم منتظری یک زن خانه دار بود، اما به دلیل حس دغدغه و مسئولیت پذیری بالا، در اینگونه حوادث مرتبا در حال تلاش بود تا هرکاری که از دستش بر می آید را انجام دهد.

شاید به نظر برسد که ایشان کارهای سنگینی انجام میداده‌اند اما جالب است که حتی در کوچکترین امور نیز شرکت و همکاری داشته و از انجام کارهایی مثل سبزی خشک کردن، قند شکستن و… دریغ نمی کرده اند. همان کار معمولی را انجام می‌دهد، نه کمال گرایی دارد که بگوید من فقط باید کارهای ویژه‌ای انجام دهم و نه آدمی است که بگوید هرجا یک متولی دارد و این وظیفه ما نیست. از همان قدم های کوچک شروع می کند و به دلیل اخلاصی که دارد، خدا به حرکت ایشان برکت می‌دهد و این کارها ادامه دار شده است.

کتاب صوتی تنها گریه کن

کتاب صوتی تنها گریه کن در فراکتاب موجود می باشد. جهت استفاده از این کتاب به صورت صوتی در کتابخوان فراکتاب، نیاز است تا مبلغ مشخص شده را پرداخت نمایید.  اما جهت آشنایی با کتاب می‌توانید آن را در نرم افزار برای مدت حدود ده دقیقه رایگان بشنوید.

10 تخفیف

تنها گریه کن

کتاب تنها گریه کن روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان است. اشرف سادات منتظری در مبارزات پیش از انقلاب در رأس مبارزان انقلابی حضور داشته اند. خانم اشرف...
اکرم اسلامی
نویسنده
لیلا موسوی
ویراستار
پیش نمایش و خرید
پیش نمایش و خرید

دانلود کتاب تنها گریه کن

با نصب نرم افزار فراکتاب می‌توانید کتاب تنها گریه کن pdf را دانلود و مطالعه نمایید. علاوه بر آن امکان مطالعه آنلاین کتاب نیز وجود دارد. همچین در فراکتاب امکان خرید کتاب تنها گریه کن با تخفیف بصورت چاپی نیز فراهم شده است. دانلود رایگان کتاب تنها گریه کن و تمامی کتاب‌های دیجیتال نیز برای مدت محدود در نرم افزار امکان پذیر است.

 

 

 

 

سمانه خوش انگشت
سمانه خوش انگشت
دیدگاه شما چیست؟
شما اولین نفری باشید که درباره این مطلب نظر می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *