در خلاصه کتاب راض بابا مختصری از این کتاب که شرح زندگی راضیه کشاورز از شهدای بمب گذاری سال ۱۳87 حسینیه سیدالشهدای شیراز است را میخوانید.
خلاصه کتاب راض بابا
داغ حمله تروریستی داعش به زائرین حرم شاهچراغ در آبان ۱۴۰۱ هنوز از خاطرمان نرفته است؛ اما خوب است بدانیم این اولین یا تنها حمله تروریستی شیراز در سال های اخیر نیست. در 24 فروردین سال ۱۳87 در حسینیه سیدالشهدای شیراز (محل برنامه های هیئت رهپویان وصال) بمبی دست ساز منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی زن، مرد و کودک شد. مسئولان آن زمان برای فریب تروریستها علت حادثه را در خبرگزاری ها چیز دیگری اعلام کردند. تا چند روز خبری که از رسانه ها بیان میشد این بود که انفجار به دلیل مینها و مواد منفجره خنثی نشده در نمایشگاه دفاع مقدس موجود در حسینیه است اما پس از دستگیری عامل بمب گذاری در شهر تهران و در حال ساخت یک بمب دست ساز دیگر، علت اصلی حادثه اعلام شد. بعد از آن انجمن سلطنت طلبان مقیم خارج از کشور مسئولیت این اقدام تروریستی را به عهده گرفت.
همهی چیزی که گفته شد بیان حادثه از زاویه دید ناظر بیرونی بود؛ اما از نگاه قربانیان این اتفاق، در این چند روز بر آنها چه گذشته بود؟ کتاب «راض بابا»، شرح مصیبت وارد شده بر خانوادهی یکی از این قربانیان است. آن زمان که رسانه ها به دنبال عامل حادثه بودند، جگرگوشه خانواده کشاورز در بیمارستان در حال پرپر شدن بود. راضیه در حالی در شب حادثه به بیمارستان منتقل شد که به دلیل شدت جراحات وارده، بسیاری از اعضای داخلی بدنش از بین رفته بود. پس از عملهای جراحی مکرر مشخص شد عمر او به دنیا نیست و روزهای آخری که در بیمارستان بود بیشتر به راضی شدن پدر، مادر و خانوادهاش برای رفتن او از دنیا و وداع با ایشان میگذشت. در نهایت بعد از دیدن رنج بسیار راضیه، پدر و مادرش از خدا خواستند شهادت را روزی او کند . راضیه ۱۵ ساله، دختری که به گفته دوستان و خانوادهاش در درس، ورزش و دینداری به کمال رفتار میکرد و به قول حاج قاسم شهیدانه زیسته بود، پس از تحمل جراحات فراوان سرانجام 20 روز بعد از شب حادثه، در بیمارستان از دنیا رفت.
راض بابا
کتاب راض بابا شرح اتفاقاتی است که در این روزهای دردناک بر خانوادهِ کشاوز گذشته است. خانم طاهره کوهکن نویسنده کتاب، برای هر فصل راوی جداگانه انتخاب کرده است؛ راویانی از بین اعضای خانواده، دوستان و معلمان راضیه. هر بخش کتاب به شرح افکار و حسوحال راوی میگذرد در حالی که با یادآوری گذشته، خاطرات آن ها از راضیه بیان می شود.
بیشتر فصل های کتاب، از زبان مادر راضیه است. او با بیان خاطرات و حس و حال روزهای آخر، ما را با خود همراه میکند تا به شناخت بیشتری از شخصیت راضیه دست پیدا کنیم. این رفت و برگشتها بین زمان حال و گذشته و ذهن افراد، به زیبایی در کنار هم قرار گرفته و کتاب را مثل یک رمان، روان و جذاب کرده است.
بخشی از کتاب راض بابا
با دیدن راضیه امیدم را از دست داده بودم، اما نمیخواستم باورش کنم. میخواستم هر طور شده برش گردانم. منتظر چیزی بودم. شاید معجزهای. به ناچار برخاستم و از آی سی یو، پا بیرون گذاشتم. خود را معلق بین زمین و آسمان میدیدم. لاله و خواهرم عالیه تا حالم را دیدند، به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند. مرضیه به سمتم دوید.
– مامان! راضیه؟
ارتعاش لبها و ریزش اشکهایم هماهنگ شدند. – نگو راضیه. داره دیر میشه. فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل. دیگه اینجا موندن فایده ای نداره.
با مرضیه و مادربزرگش و دو تا از عمههاش، با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم. در ماشین، مرضیه مدام در گوشم زمزمه می کرد:
«مامان، صبر داشته باشیا! مگه شما نمیخواستی بچههات به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده.»
حرفهایش آرامم نمیکرد. وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح، دخیل بستم. «آقا! شما رو به اون لحظهای که دامن رقیه آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد، راضیه رو بهمون برگردون.»
سنگینی قسم را حس کردم. بعد از کمی دعا و توسل از حرم میخواستیم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا در آمد. علی بود.
– راضیه برگشته! بردنش آیسییوی مرکزی.