دسته‌بندی‌ها:
آموزشی اخبار و رویدادهای حوزه کتاب بررسی و نقد کتاب خلاصه کتاب عمومی مسابقات و چالش های کتابخوانی معرفی انتشارات معرفی کتاب معرفی نویسندگان و مترجمان
مجله فراکتاب
پیش فرض

خاطرات شهید ابراهیم هادی

مهر 1403 . سمانه خوش انگشت

کتاب دو جلدی «سلام بر ابراهیم» مجموعه‌ای از زندگی‌نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی است که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده است. این کتاب تا سال 1395 به چاپ صدم رسید و تاکنون بیش از پانصد هزار نسخه از آن به چاپ رسیده است. ویژگی‌های منحصربه‌فرد این شهید و خاطراتی که خواننده را به حیرت وا می‌دارد، از مشخصه‌های بارز این کتاب است.

 

فهرست مطالب

کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی

کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی، کتابی است که در قالب زندگی‌نامه‌ای مختصر و 69 خاطره درباره‌ی شهید بزرگوار و مفقود‌الاثر “ابراهیم هادی” منتشر شده است. کسی که بیشتر به عنوان شهید ورزشکار شناخته می‌شود و کمتر کسی اطلاع دارد که پیکر پاک او هنوز پیدا نشده است. نوشتار حاضر، حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی نگارنده را در گردآوری این مجموعه‌ی ارزشمند یاری رسانده‌اند. این اثر، توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده و در انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده است.

کتاب سلام بر ابراهیم، خاطرات شهید ابراهیم هادی را از کودکی تا بزرگسالی و شهادت ایشان در عملیات والفجر مقدماتی در بیست‌ودوم بهمن سال 1361 در منطقه‌ی فکه در بر می‌گیرد. این شهید فداکار در تمام طول عمر کوتاه خود، فعالیت‌های زیادی انجام داد؛ از معلمی تا افتخارآفرینی در ورزش. او در رشته‌های ورزشی همچون والیبال، کشتی و ورزش باستانی حرفی برای گفتن داشت. ضمن آن‌که در خلال جنگ ایران و عراق و در جبهه‌ها نیز جزو رزمندگان شجاع و دلیر بود.

سرانجامِ شهید ابراهیم هادی همچون دیگر یاران شهیدش، پیوستن به آغوش حق بود. وی، در عملیات والفجر مقدماتی همراه با دیگر هم‌رزمانش پنج روز در کانال‌های فکه مقاومت کرد. سرانجام ابراهیم همه را به عقب فرستاد و خودش در همان ناحیه به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد و همان‌طور که از خداوند می‌خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند.

25 تخفیف

سلام بر ابراهیم (جلد اول)

سلام بر ابراهیم 1 حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی در گردآوری این مجموعه ارزشمند کمک رسان بودند. نویسنده کتاب س...
گروه نویسندگان
نویسنده
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ناشر
پیش نمایش و خرید
پیش نمایش و خرید

خاطرات شهید ابراهیم هادی

یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده‌ی «هادی» در تهران فرزندی به دنیا می‌آید که نامش را «ابراهیم» می‌گذارند. ابراهیم از شعله‌های آتش بسیاری می‌گذرد و بیست‌و‌دوم بهمن ماه سال 1361 برای همیشه در فکه می‌ماند. در ادامه چند خاطره‌ از این شهید بی‌مزار که برگرفته از کتاب «سلام بر ابراهیم» است، را با هم مرور می‌کنیم:

 

خاطره خواهر شهید از توجه ابراهیم به اهمیت نان حلال

ابراهیم در همان ایام پایانی دبستان کاری کرد که پدرش عصبانی شد و گفت که ابراهیم از خانه بیرون برو و تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه‌ی خانواده ناراحت بودند که او برای ناهار چه‌کار کرده است ولی روی حرف پدر، حرف نمی‌زدند. ابراهیم شب برگشت و با ادب به همگی سلام کرد. از او پرسیدند ناهار چه‌کار کردی؟ پدر با این‌که هنوز از ابراهیم ناراحت بود، ولی منتظر جوابش بود.

شهید ابراهیم هادی خیلی آهسته گفت که داخل کوچه راه می‌رفتم، یک پیرزن را دیدم که کلی وسایل خریده و نمی‌دانست چه‌کار کند و چطور به خانه برود. من به او کمک کردم و وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی از من تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی‌خواستم قبول کنم، ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است زیرا برایش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول، نان خریدم و خوردم.

پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش به نان حلال اهمیت می‌دهد.

دوستی پدر با ابراهیم کاملاً واضح بود، ولی دیری نپایید که ابراهیم طعم تلخ یتیمی را در یک غروب غم‌انگیز چشید که پذیرش این مسئله برای او بسیار سخت بود.

 

دزد خوش‌شانس

عصر یک روز وقتی خواهر و شوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند، هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سروصدایی شنیده می‌شد. ابراهیم سریع از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل‌ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد. تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره‌ی پر از ترس و دلهره‌ی دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با آن دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره‌ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده است.

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد. مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند. صبح فردا خیلی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود: مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی‌کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کارسازه.

 

پلاستیک به جای ساک ورزشی

حدود سال 1354 بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی‌مقدمه گفت: داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرف‌ها یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید و هیچ‌وقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباس‌هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می‌ریخت. هر چند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می‌آئیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و …، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس‌هایی است که می‌پوشی؟ ابراهیم هم به حرف‌های اون‌ها اهمیتی نمی‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد: اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی‌اش استفاده می‌کرد. مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی‌توانستند از آن معبر رد شوند، ابراهیم آن‌ها را به کول می‌گرفت و از اون مسیر رد می‌کرد.

 

درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی) عقب موتور نشسته بود.

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.

با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه‌ی اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوآن‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف‌‌ها!

ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین‌طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.

وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این‌طوری حرف نزنید. بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه‌ی هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.

بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟

جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال‌ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله‌ی ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.

 

هدایت «گنده لات‌ها» به سبک شهید هادی؛ اول زورخانه، بعد هیئت!

یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی در خاطره‌ای از او می‌نویسد:

بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آن‌ها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام.

به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، این‌ها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد. ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم». دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه‌ی کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنونم؛ من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم؟

ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم؛ با بچه‌ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد و بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش «می‌انداخت تو دامن امام حسین». یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین افتادم که فرمود: «یا علی اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است».

 

ماجرای کشتی با قهرمان جهان

حسین الله کرم در خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی می‌گوید:

«سیدحسین طحامی، کشتی‌گیر قهرمان جهان، به زورخانه‌ی ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، می‌بازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند اما هیچ‌کدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ‌کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان.

 

نارنجک

قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.

من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!

دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!

برای لحظاتی نفس در سینه‌ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه‌ای خزیدند.

لحظات به سختی می‌گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.

صحنه‌ای که می‌دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.

آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!…

بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند..
صحنه‌ی بسیار عجیبی بود. در حالی که همه‌ی ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!

در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت‌خواهی گفت: خیلی شرمنده‌ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!

ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیفتاده بود.

گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید.

 

دو برادر

برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می‌شد.

ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می‌آوردند! با شستن دست‌های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می‌شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.

ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی‌های آن ها هم در نوع خود جالب بود.

در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.

ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی‌دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می‌گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می‌خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!

رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و …

جواد در حالی که آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد.

گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه‌ام را دادم که سرش را خشک کند!

 

روزهای آخر

آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می‌گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه‌ی دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم‌های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می‌کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سؤال نبود. لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می‌خواستم نگفت.

 

رسیدگی به مردم پس از شهادت

26  سال پس از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع‌آوری و آماده‌ی چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید هادی رو می‌شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟

گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی‌دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!

برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیک‌تر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس شهید هادی را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر می‌گشتیم. در راه جلوی یک مهمان‌پذیر توقف کردیم.

وقتی خواستیم سوار ماشین شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت نه، کیفم داخل ماشینه!

خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود و راه طولانی.

یک دفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جا سوئیچی به من نگاه می‌کرد. من هم کمی نگاش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می‌کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.

تو همین حال یک دفعه دستم داخل جیب کتم کردم. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.

با خوشحالی وارد ماشین شدم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابرام خیره شدم و گفتم: ممنونم، ان‌شاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفتم: راست می‌گی، با کدوم کلید باز شد؟ پیاده شدم و یکی کی کلیدها را امتحان کردم. چند بار امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد قفل نمی‌شد!! همین‌طور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.

سمانه خوش انگشت
سمانه خوش انگشت
دیدگاه شما چیست؟
شما اولین نفری باشید که درباره این مطلب نظر می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *