کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، روایتگر خاطرات “کونیکو یامامورا” (سبا بایی)، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» با 248 صفحه، خاطرات این بانوی مشرق زمینی را در ده بخش روایت میکند.
خلاصه کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
آغاز سال نو (1939 میلادی برابر با 1317 خورشیدی) وقتی هنوز هوا آنقدر سرد بود که با کُرسی خانههای چوپی ژاپنی را گرم نگه میداشتند، در شهری کوچک و ثروتمندنشین، نزدیک هیروشیما در جنوب ژاپن، دختری به دنیا آمد که نامش را کونیکو یعنی «دختر وطن» گذاشتند. سالها بعد، دست تقدیر الهی از این دخترِ وطن ژاپنی، مادرِ وطنِ (مادر شهید) ایرانی ساخت.کونیکو یامامورا (سبا بابایی) در هفت سالگی اولین حادثه تلخ جهانی و زندگیاش را لمس میکند؛ بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی! اتفاقی که تا پایان عمر جهت بسیاری از فعالیتهایش را رقم میزند و داغی که همیشه در دلش تازه میماند. زندگیاش با همان نظم و آداب زندگیهای معمول ژاپنی میگذرد. مثل تمام دختران ژاپنی اصیلِ آن زمان غیر از آشپزی، خیاطی، گلآرایی، مراسم چای سبز، پوشیدن کیمونو و… را میآموزد. پس از گرفتن دیپلم، در رشته زبان انگلیسی مشغول به تحصیل میشود. در اولین روز ورود به یک آموزشگاه زبان برای جستجوی کار، چیزی در قلبش حس میکند که تا قبل از آن تجربه نکرده است.
شروع روایت کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
روایت کتاب با چنین سطرهایی آغاز میشود: «نامم را دوست داشتم و خانوادهام را و وطنم را و حتی آن شناسنامه ژاپنیام را که روزی روی صفحه آخرش علامت ضربدر خورد؛ علامتی که نشانه مرگ است یا ترک وطن… و امروز که از مرز هشتادسالگی گذشتهام آن برگههای باطل شده را… میبینم و نگاهم روی آن ضربدر متوقف میشود. دلم برای پدر، مادر، برادر و خواهرانم میگیرد.به باغ خاطرهها میروم و به جشن شکوفههای گیلاس که هر سال چشمانتظار آمدنش بودیم تا بهار برسد و ما زیر مخمل سفید آن شکوفهها شادمانه در فضای کودکانهمان بازی کنیم و خوشی ایام را یکنفس سر بکشیم.» تا آن زمان احساسی اینگونه به یک پسر نداشتم آن هم فقط با یک نگاه. آنقدر فکر و ذهنم مشغول این دیدار شد که نفهمیدم قطار به ایستگاه پایانی رسیده و متصدی قطار میگوید: «خانم، پیاده شو!» جوانی ایرانی زندگی ساده و آرامَش را پرهیاهو میکند. ده ماه بعد از تولد اولین فرزندش، سال 1339، قدم به خاک گرم جنوب ایران میگذارد.
آغاز هجرت کونیکا یامامورا
او آغاز این هجرت را اینگونه بیان میکند: آقا گفت: …قول می دهم این سفر برایت شیرینتر از ماه عسل بشود. فقط حوصله و صبر داشته باش سبا. با اینکه از مدتها پیش اسم سبا را برایم انتخاب کرده بود، برای اولین بار آنجا، توی کشتی، وقتی که از سرزمین مادریام دور شده بودم، سبا صدایم کرد. شاید فهمیده بود درونم غوغاست. باید با حقیقت زندگی کنار میآمدم و به راهی که انتخاب کرده بودم ایمان میآوردم. باید میپذیرفتم دیگر کونیکو یامامورا با مذهب شینتو نیستم. سبا باباییام، همسر اسدالله بابایی، تاجر ایرانی که عاشق او شدم و این عشق مرا با دین اسلام آشنا کرد. خانم بابایی برای همیشه ساکن تهران میشود. او همراه ایران میشود، در یکی از مهمترین تحولات تاریخیاش، زمان تشکیل حکومت اسلامی و بعد از آن جنگ تحمیلیِ تمام دنیا با ایران. مثل زنان انقلابی ایران، با رژیم طاغوت مبارزه میکند. بعد از آمدن امام و استقرار حکومت اسلامی دلش قرار میگیرد. با شروع جنگ، تا می تواند نمیگذارد این قراری که بعد از سالها و با خون دل به دست آمده، از کف برود. خودش در پشت جبهه مشغول میشود و مردان خانه در خط مقدم.
مترجمی یک انجمن مردم نهاد مردمی
بعد از شهادت پسرش و اتمام جنگ، خانم بابایی مترجم یک انجمن مردمنهاد ژاپنی میشود و تصمیم میگیرد جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی را به ژاپنیها معرفی کند. از این رهگذر با نویسنده کتاب، آقای حمید حسام آشنا میشود. خانم بابایی پس از شهادت پسرش از چندین نفر پیشنهاد میشنود که داستان زندگیاش را بنویسند، اما نمیپذیرد. بعد از آشنایی چندین ساله با آقای حسام به پیشنهاد نویسنده می اندیشد و بلافاصله قبول میکند: « …فکر کردم که آغاز زندگیام تا کنون منحصر به فرد است و مثل و مانند نداشته باشد و به ایشان اعتماد کردم. قبلا فکرش را نمیکردم که زندگی من روزی به صورت کتاب میشود. این کتاب زندگی واقعی من است.» دیدن این جملات که در آغاز کتاب و به دستخط خود خانم بابایی آمده است، خالی از لطف نیست.
خرید کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
در فراکتاب کتاب صوتی مهاجر سرزمین آفتاب و نسخه چاپی کتاب با تخفیف ویژه در دسترس شماست.
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب pdf
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب pdf رایگان در دسترس نیست. نویسنده و ناشر اجازه دانلود رایگان کتاب مهاجر سرزمین آفتاب را ندادهاند.
بخشی از متن کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
بهار ۱۳۶۲ از راه رسید. همه اعضای خانواده دور سفره هفتسین جمع شدیم و با هم دعای تحویل سال را خواندیم و پای پیام نوروزی امام خمینی نشستیم. آقا به رسم هر سال، قرآن خواند و به همه بچهها عیدی داد. آن روز همه نگاهها به محمد بود که قصد داشت دوباره به جبهه برود. ایام نوروز بود. محمد گفت: «مامان یادت میآید مدرسه که میرفتم یک روز سرم را اصلاح کردی؟!» با لبخند و هیجان گفتم: «بله، خوب یادم هست. حتی یادم هست که وقتی موهایت کوتاه شد خودت را توی آیینه دیدی و گفتی اینکه خیلی بد شده!» لبخند شیرینی زد و گفت: «اینقدر بد شده بود که وقتی رفتم مدرسه گفتند از نمره انضباطت کم میکنیم و من مجبور شدم دوباره بروم سلمانی و چقدر آرایشگر غر زد که چرا از اول نیامدی پیش من؟!» پرسیدم: «حالا چه شده که یاد سلمانی کردی؟» گفت: «میخواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.» با خندهای که رنگ مهر مادری داشت گفتم: «باز هم خراب میشود ها!» معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش میکردم هم موهایش را با قیچی کوتاه میکردم. تمام که شد گفت: «برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی صلوات» و خودش بلند صلوات فرستاد. از روی صندلی بلند شد و تمام قد مقابلم ایستاد. یکآن احساس کردم قد و بالای او بلندتر از قبل و قیافهاش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد که این پسر را دیگر نمیبینم… .